!!! همه چیز جز هیچی !!!

!!!!اینجا همه چیز درهمه!!!!

سه پند برای اینکه ...

 
!!! سه پند برای این که کامروا شوید !!!
 
 
 
 
 
روزی لقمان به پسرش گفت :
 
امروز به تو سه پند می دهم تا کامروا شوی .
اول این که ...
          سعی کنی در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری !!!
دوم این که ...
          در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !!!
و سوم این که ...
          در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
 
پسر لقمان گفت :
ای پدر ما خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کار ها را انجام دهم ؟؟؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوریهر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را میدهد !!!
اگر بیشتر کار کنی و کمی کمتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است !!!
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست !!!
 
 
                    نظر یادتون نره !!!    
 
 
 
 

[ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, ] [ 9:4 ] [ * پسر بد * ]

[ ]

انشای یک دانش آموز !!!

 
!!! علاقه به حيوانات !!!
 
 
ما حيوانات را خيلي‌ دوست داريم، بابايمان هم همينطور.ما هر روز در مورد
حيوانات حرف مي‌زنيم ، بابايمان هم همينطور. بابايمان هميشه وقتي‌ با ما
حرف ميزند از حيوانات هم ياد مي‌کند، مثلا امروز بابايمان دوبار به ما
گفت؛ توله‌سگ مگه تو مشق نداري که نشستي پاي تلوزيون؟ و هر وقت ما پول
ميخواهيم ميگويد؛ کره‌خر مگه من نشستم سر گنج؟
 
چند روز پيشا وقتي‌ ما با مامانمان و بابايمان ميرفتيم خون عمه زهره اينا
يک تاکسي داشت ميزد به پيکان بابايمان. بابايمان هم که آن روي سگش آمده
بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوري گوساله؟ آقاهه هم گفت: کور باباته يابو،
پياده ميشم همچين ميزنمت که به خر بگي‌ زن دايي, بابايمان هم گفت: برو
بينيم بابا جوجه و عين قرقي پريد پايين ولي‌ آقاهه از بابايمان خيلي‌
گنده تر بود و بابايمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابايمان
گفت؛ مگه کرم داري آخه؟ خرس گنده مجبوري عين خروس جنگي بپري به مردم؟
ما تلوزيون را هم که خيلي‌ حيوان نشان ميدهد دوست ميداريم، البته علي‌
آقا شوهر خاله‌مان ميگويد که تلوزيون فقط شده راز بقا، قديما همش گربه و
کوسه نشون ميداد. ما فکر مي‌کنيم که منظور علي‌ آقا کارتون پينوکيو باشه
چون هم توش گربه‌نره داشت هم کوسه هم پينوکيو که دروغ مي‌گفت.
 
فاميلهاي ما هم خيلي‌ حيوانات را دوست دارند، پارسال در عروسي‌ منوچهر
پسر خاله مان که رفت قاطي‌ مرغ‌ها، شوهر خاله‌مان دو تا گوسفند آورد که
ما با آنها خيلي‌ بازي کرديم ولي‌ بعدش شوهر خاله‌مان همان وسط سرشان را
بريد! ما اولش خيلي‌ ترسيديم ولي‌ بابايمان گفت چند تا عروسي‌ برويم عادت
مي‌کنيم، البته گوسفندها هم چيزي نگفتند و گذاشتند شوهر خاله‌مان سرشان
را ببرد، حتما دردشان نيامد. ما نفهميديم چطور دردشان نيامده چون يکبار
در کامپيوتر داداشمان يک فيلم ديديم که دوتا آقا که هي‌ ميگفتند الله
اکبر سر يک آقا رو که نمي‌گفت الله اکبر
 بريدند و اون آقاهه خيلي‌ دردش اومد. و ما تصميم گرفتيم که هميشه بگيم
الله اکبر که يک وقت کسي‌ سر ما را نبرد.
 
ما نتيجه ميگيريم که خيلي‌ خوب شد که ما در ايران به دنيا آمديم تا
بتونيم هر روز از اسم حيوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنيم و آنها
را در تلوزيون ببينيم در موردشان حرف بزنيم و نميدانيم اگر در ايران به
دنيا نيامد بوديم چه غلطي بايد ميکرديم !!!

[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, ] [ 10:6 ] [ * پسر بد * ]

[ ]

حکایت مترسک !!!

 
!!! حکایت مترسک !!!
 
 
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟
پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه می کنی؟
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد !!!
 
 

[ یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, ] [ 21:10 ] [ * پسر بد * ]

[ ]

!!! حکایت وقت رسیدن مرگ !!!

 
!!! حکایت وقت رسیدن مرگ !!!
 
 
 
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
 
 
نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !!!!
 
 

[ شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, ] [ 9:57 ] [ * پسر بد * ]

[ ]

واقعا که ؟؟؟

 
 
ابر بارنده به دریا می گفت :
اگر من نبارم تو کجا دریایی ؟؟؟
دریا در سکوت چندین موج فرستاد ، و مقداری از آبهاشو بخار کرد تا که ابر بشن !!!!
 
اینم حکایت ما آدما ....
 
وقتی کارمون از کار گذشت به جای تشکر از کسی که کمک کارمون بوده . سرش غر  میزنیم !!!!
 
نظر اگر یادتون رفت !!!
امتیاز دادن یادتون نره !!!
 
 

[ جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, ] [ 17:47 ] [ * پسر بد * ]

[ ]

کشتی های غرق شده !!!

 
 
کوچک که بودم
کشتی هایم که غرق می شد،
سریع برگی از دفتر مشقم می کندم
و دوباره یکی عین آن را می ساختم.
ولی حالا ....
روزهاست که کشتی هایم غرق شده
و تنها در حسرت آنم،
که چرا دیگر دفتر مشقی ندارم ؟!!
 
 

[ پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, ] [ 19:16 ] [ * پسر بد * ]

[ ]

تیز هوشی یک مادر شوهر زرنگ !!!

 
تيزهوشي يک مادر شوهر زرنگ !!!!
 
 
 
خانمی براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد كه پسرش با يك هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي ميكند. كاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود.
 
او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث كنجكاوي بيشتر او مي شد. مسعود كه فكر مادرش را خوانده بود گفت : " من ميدانم كه شما چه فكري مي كنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم كه من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "
حدود يك هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي كه مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فكر نمي كني كه او قندان را برداشته باشد ؟ "
" خب، من شك دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد. "
او در ايميل خود نوشت : مادر عزيزم، من نمي گم كه شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم كه شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است كه قندان از وقتي كه شما به تهران برگشتيد گم شده . " با عشق، مسعود  "
روز بعد ، مسعود يك ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري !!! ، و در ضمن نمي گم كه تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است كه اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا كرده بود. با عشق ، مامان !!!
 
 

[ سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ] [ 13:20 ] [ * پسر بد * ]

[ ]

شکر خدا !!!

 

 

 

 روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهاى آنها نگاه مى‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایى را که توسط پیک‌ها از زمین مى‌رسند، باز مى‌کنند و داخل جعبه مى‌گذارند.مرد از فرشته‌ها پرسید: شما چه‌کار مى‌کنید؟ فرشته در حالى که داشت نامه‌اى را باز مى‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست‌هاى مردم را، تحویل مى‌گیریم.

 
مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مى‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایى به زمین مى‌فرستند.مرد پرسید: شماها چه‌کار مى‌کنید؟ یکى از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است؛ ما الطاف و رحمت‌هاى خداوند را براى بندگان به زمین مى‌فرستیم.مرد کمى جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است!
 
مرد باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمى که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولى فقط عده بسیار کمى جواب مى‌دهند.مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه مى‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند :
 
« خدایا شکر »
 
______________________________
پاورقی 1 :
تشکر ویژه برا اون دوست عزیزی که این مطلب رو برام فرستاده است !!!
*** بازم از این کارا انجام بده ***
 
 

[ شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, ] [ 10:12 ] [ * پسر بد * ]

[ ]

داستان قشنگ شیطان و نماز گذار !!!

 
 
*** داستان قشنگ شيطان ونمازگزار ***
 
 
 
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.
 
مرد پاسخ داد : (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند. مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد.
شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.))
وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
 
نتیجه داستان :
 
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.
 

[ جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, ] [ 17:59 ] [ * پسر بد * ]

[ ]

کتابهای درسی سال 2012

 
 
 
 
کتاب های درسی سال 2012
 
 
 گاو ماما می کرد٬ گوسفند بع بع می کرد ٬سگ واق واق می کرد.
 
 همه با هم صدا می زدند حسنک کجایی؟
 
 شب شده بود اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود حسنک مدت های زیادی است که به  خانه نمی آید.
 
 او به شهر رفته ٬ و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.
 
 او هر روز صبح بجای غذا دادن به حیوانات٬جلوی آینه به مو های خود ژل می زند٬ موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او موهای خود را گلت می کند.
 
 دیروز که حسنک با کبری چت می کرد٬ کبری به او گفت که تصمیم بزرگی گرفته است٬  کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند٬ چون کبری با پترس چت  می کرد.
 
 پترس همیشه پای کامپیوتر نشسته بود و چت می کرد. پترس دید که سدسوراخ شده اما  انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر  می شکند.
 
 پترس در حال چت کردن غرق شد و مرد. برای مراسم تدفین او کبری تصمیم گرفت  با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود٬ ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت٬ ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد ریز علی چراغ قوه هم داشت٬ اما حوصله دردسر نداشت.
 
 قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد٬ کبری و همه مسافران مردند.
 
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت٬ خانه مثل همیشه سوت و کور بود٬ الان چند سالی هست که کوکب خانم٬ همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد٬او حتی مهمان خوانده هم ندارد٬ او اصلا حوصله مهمان را ندارد.
 
او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند٬ او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد٬ او آخرین بار که گوشت خرید٬ چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخته بود. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد٬ چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و دیگر به همین دلیل است که کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ را ندارد.
 

[ پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:, ] [ 10:6 ] [ * پسر بد * ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه